|
|
دود میخیزد ز خلوتگاه من،
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن،
کی به پایان می رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوس سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر
بر تن دیوار ها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گرچه میسوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها:
صبح می خندد به راه شهر من
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن
نظرات شما عزیزان:
ادامه مطلب |
یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, |
|
|
|